من کله ای بزرگ دارم. صورتم صاف و بدونِ گونه است. چشم های من دکمه ای است. نمی توانم بایستم. کسی باید کمکم کند تا بتوانم راه بروم وگرنه روی کشاله ی ران هایم شکسته می شوم و با صورت زخمی به زمین می افتم.
موهایم مثل ریش قالی است خیلی هم از بوی دهان فاطی خوشم می آید. به خاطر همان بوی گرم دهانش بود که او را می خنداندم و صورتم را به صدای خنده اش می چسباندم.
وقتی که فاطی با پدرش از خانه بیرون می رفت مرا روی تاقچه و پشت پنجره می گذاشتند. با دیدن خیابانی که فاطی از لای مردم برای پیراهن مخمل آبی من دست تکان دهد، بی حرکتی دست ها و پاهایم را فراموش می کردم.
انگار پنجره با طناب از آسمان آویزان بود و من از این طرف خیابانه به آن طرف بین ساختمان ها تاب می خوردم.
یک روز از همان پنجره به خیابان پرت شدم. با من آینه روی تاقچه هم آمد. آجرها هم آمدند. مادر فاطی هم در آن صدایی که هوا را پاره کرده بود، با من به بیرون از اتاق پرت شده بود. روی پیاده رو بی حرکت افتادم. مادر فاطی کمی دورتر از من دوبار پاهایش را تکان داد و بعد مثل من با چشم های دکمه ای به مردم زل زد. اما من نگاه کردم به گل دسته مسجد که قد سبزش را کشانده بود تا وسط آسمان؛ صدای اذانش را به پشت ابر می مالید.و…..