«آنجا که خانه ام نیست» ماجراهای دو نوجوان شیرازی با نام های جواد و حسام است؛ نوجوان هایی که می خواهند با نقشه قبلی از محیط متشنج خانه فرار کنند. پدر جواد، بنای ساختمان است و به قول مادر جواد اگر با کارفرمایش دعوایش نشود و اگر تنبلی اش نشود برود سرکار و اگر مجبور نشود آن همه پول تریاک بدهد، می توانستند زندگی راحتی داشته باشند. مادر جواد اغلب در دعواهای همیشگی اش پدر را سرزنش می کند و از دین، اخلاق، کار و همه چیز او ایراد می گیرد و گاه در پایان گریه هایش او را نفرین می کند. پدر سر این دعواهای همیشگی مادر را به باد کتک می گیرد. در این داستان، جواد یک همکلاسی به نام حسام دارد که با بقیه بچه های کلاس فرق دارد و خیلی خوش اخلاق، باادب و مهربان است. به همین دلیل خیلی زود با او دوست می شود. پدر حسام وضع مالی خوبی دارد. روزهای اولی که جواد با حسام و زندگی اش آشنا شده است، فکر می کند او چقدر خوشبخت است! اما وقتی باهم بیشتر دوست می شوند، حسام می گوید زمانی که دو سال بیشتر نداشته مادرش طلاق گرفته و او مجبور شده با نامادری زندگی کند.
نامادری هم هر روز او را به بهانه های مختلف به باد کتک می گیرد. از همین روی محیط خانه حسام هم دست کمی از خانه جواد ندارد. بنابراین آنها تصمیم می گیرند با پس انداز کردن پول های توجیبی خود صبح زود از خانه فرار کنند. راننده کامیونی آنها را سوار می کند و به شهربانی می برد. رئیس شهربانی به فراری بودن بچه ها شک می کند اما آن ها زیرک تر از این حرف ها هستند و او را می فریبند. جواد و حسام در مسیر اصفهان با پسری به نام کاظم، آشنا و برای رفتن به تهران با او همراه می شوند. زندگی در تهران، برخلاف تصور جواد و حسام، سخت تر از آن چیزی است که فکر می کردند. آنها مدت ها برای یافتن یک کار آبرومند تلاش می کنند، اما خیلی زود با مشکلات این نوع زندگی آشنا می شوند. پس از مدتی جواد تصمیم می گیرد به خانه بازگردد. حسام نیز یک سال پس از او به همین نتیجه می رسد. سرشار در کتاب «آنجا که خانه ام نیست» بی آنکه مستقیماٌ عاقبت رفتار شخصیت های قصه اش را بیان کند، دست مخاطب را می گیرد و با خود همراه می کند تا او خودش به نتیجه گیری لازم برسد.