دستم یخ زده. سوز یرد هوا میپیچد در ریههایم و سرفهام میگیرد. چادر گلگلی را که دا، آن دفعه، موقع رفتن از آبادی، با شور و شوق ته بقچهام گذاشته، پوشیدم. خانم آقا زیاد از چادر پوشیدنم خوشش نمیآد. میگوید: «فناتیکین.» از صدقه سری کتابهای شیلا، دختر سرهنگ که هر سال پر و پیمان انها را به من میدهد و با سماجت خانم آقا را مجبور میکند که بگذارد آخر سالی بروم امتحان بدهم، تا آخر دبیرستان پیش رفتم.
کوچههای فردوسی و باغهای اطراف سرا، توی این سرما خوف به دل آدم میاندازد. سگهای ولگرد کوچه هم چند وقتی است که از سرما جان به در نبردهاند. توی کوچه خشک میشوند و از سرما میافتند. مجبورم هر روز صبح، اینهمه راه را تا در طویله بروم تا به خرید مهمانیهای پر و پیمان خانم آقا و خرید لوازم آرایش برای غر و غمزه و چسان فسانشان!