در بخشی از کتاب صوتی پل جغاتو میشنوید:
همه جا سایه خان مغان را می بینم.حس می کنم در جای جای این دشت و بیابان، با اسبش دنبال شکار است، دنبال یک سارای دیگر. هر دو طرف جاده تا کوه، تا چشم کار می کند، پستی و بلندی و تپه و ماهور است. پشت هر تپه، آدم های خان کمین کرده اند. من صدای قهقه شان را میشنوم.چقدر ترسناک و وحشتناک هستند!
رنگ به چهره راننده نیست:خدایا! اینا دیگه کی ان؟
از پهلوی سردار سرک می کشم و روزنه ای پیدا می کنم که جلو را ببینم. میترسم خان مغان از همین پشت ظاهر شود و تفنگش را به طرف ما بگیرد. سه مرد تفنگ به دست، آن جلو ایستاده اند.