در بخشی از کتاب صوتی کلاغ پر می شنوید:
محسن را دیدم که دست، پشت گردنش نهاد و نشست و نشسته رفت و سی متر آن طرف تر، رسید به تانکر آب جلو گونی های پر از خاک و برگشت و دوباره صدای حمید را شنیدم که نعره زد:«کلاغ، پر!» و باز محسن را دیدم که کلاغ پر طرف ما آمد تا رسید به من. به صورتم خیره شد و مثل همان ستاره های چشم هایش خندید و با خنده اش انگار که موهای سفیدم را سیاه کرد و قلبم را شنگول؛ چشمکی زد و منتظر صدای حمید شد:«کلاغ، پر!» و باز برگشت و رفت و قلبم را با خود برد …
-کلاغ، پر!