بخشی از کتاب صوتی یکشنبه آخر
شاگرد اتوبوس پسر هجده ساله سبزهرویی بود که منتی گل به تن داشت و نوشابههای تگری سیاه بین مسافران تقسیم میکرد. در گرمای طاقتفرسای شهریور، خوردن نوشابه تگری لذت دیگری دارد. به ردیف ما که رسید به من و اسماعیل و مادرم نوشابه داد و با لبخندی به اسماعیل گفت: ککا اگر خیلی گرمته میتونی دو تا بخوری. اسماعیل که پسر شوخطبعی بود و با شاگرد اتوبوس رفیق شده بود جواب داد: ککا نمیگفتی هم دو تا میخوردم!
باد خنکی از دریچه کولر اتوبوس میوزید. به دریچه گرد کولر که بالای سر هر ردیف قرار داشت روبانهای صورتی و قرمز بلندی وصل بود که با وزش باد در هوا میرقصید. از نگاه کردن به آنها خوشم میآمد. من به همراه مادر و اسماعیل از قم به آبادان برمیگشتیم. من و مادر در کنار هم و اسماعیل هم در کنار آقای میانسالی نشسته بود. اتوبوس سوپر دولوکس شرکت تی. بی. تی بزرگ و جادار بود. من و اسماعیل به بهانه گرفتن آب، چندین بار در وسط اتوبوس راه رفتیم. هر دو از بچگی از راه رفتن در اتوبوس و قطار در حال حرکت کیف میکردیم.
از هفت سال قبل که پدرم از دنیا رفته بود، هر سال تابستان به مزارش میرفتیم، البته بهخاطر این که تعدادمان زیاد بود، امکان نداشت همه با هم سفر کنیم. به هر حال هر کوپه قطار بیش از چهار تا شش نفر جا نداشت. به همین دلیل نوبتی به قم میرفتیم. مادرم حداکثر سه نفر از ما را انتخاب میکرد و با خود میبرد. بعضی از سالها هم عمه پیرم که به او عمه دییوسف میگفتیم با ما همراه میشد. او پیرزن دوستداشتنی بود با قدی کوتاه و چهرهای سفید. دیدن او مرا به یاد پنبه میانداخت و در دلم به او عمه پنبهای میگفتم. در بعضی سالها هم که دو سه نفره به قم میرفتیم بلیت اتوبوس تهیه میکردیم.
در سال ۱۳۵۹ سفر به قم به دلیل گرفتاریهای مختلف خانواده به آخر شهریور ماه موکول شد. مادرم مسئولیت کارهای خانه را به خواهرانم شهربانو و صدیقه سپرد و سفارش لازم را به بچهها و همسایهها کرد. معمولاً از همسایهها هم میخواست که حواسشان به خانه ما باشد و خیلی وقتها زن همسایه ننه توری در زمان سفر مادرم، شبها در منزل ما میخوابید و قوت قلب بچهها تا آمدن مادرم بود.
من در آن سال از رفتن به قم دو نیت داشتم؛ اول زیارت قبر پدرم و دوم تحقیق درباره چگونگی ادامه تحصیل در حوزه علمیه قم. بعد از انقلاب با گروهی طلبه که از قم برای تبلیغات به آبادان آمده بودند و در حسینیه زانیانیها فعالیت داشتند آشنا شدم. آشنایی با آنها باعث شد من به ادامه تحصیل در حوزه علاقهمند شوم. موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و از او خواستم که در مدت کوتاه اقامتمان در قم به حوزه علمیه برویم و از کم و کیف ادامه تحصیل در آنجا اطلاعاتی به دست آوریم. سفر به قم همیشه برای ما هم فال بود و هم تماشا، از نان سنگگ و کباب زغالی زیرزمینهای نزدیک حرم که دیوارهایش با کاشی سفید پوشیده شده بود، تا خرید سوغاتی برای بچههای محل که معمولاً مجسمههای سفالی و تسبیح و عطر بود تا سفر با قطار و دویدن در راهروهای واگنها، همه و همه برای ما لذتآور بود.